جدول جو
جدول جو

معنی برار زن - جستجوی لغت در جدول جو

برار زن
زن برادر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ژَ دَ / دِ)
جنبانندۀ بال. حرکت دهنده بال. بال زننده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمل کردن بار. چیدن بار. پر کردن وسیلۀ نقلیه از بار. بار کردن چارپا: بارها را بکامیون بزن.
لغت نامه دهخدا
(قَ اَ)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) :
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی.
ناصرخسرو.
و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140).
برآن راهزن دیو بربست راه.
نظامی.
هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر.
بهاءالدین ولد.
مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان).
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
حافظ.
شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد.
حافظ.
تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی
چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟!
صائب تبریزی (از بهار عجم).
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.
قاآنی.
راهداران فلک برگذر راهزنان
بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند.
ملک الشعراء بهار.
باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب).
، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) :
کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود
ز دست راهزنان ناله در مقام عراق.
سلمان ساوجی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
امر مربوط به زنان، هم آغوشی زن. آرامش با زن:
به کار زنان تیز بودی برش
همی نرم جایی بجستی سرش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تِ کَ دَ)
مقرر داشتن. مقرر کردن:
به سوی هند قرار فرار زد شه زنگ
چو قوقۀ کله شاه چین نمود از دور.
بدر چاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ پَ سَ)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار:
شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن.
فردوسی.
چو شاه یتیمان و سرو یمن
به پیشش سپاه اندرون رای زن.
فردوسی.
به تنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رای زن.
فردوسی.
وز آن پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
بر آنم که او بودشان رای زن.
فردوسی.
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رایزن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایۀ شاه دایم بمان.
نظامی.
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی در آن رایزن.
نظامی.
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن.
فردوسی.
ز پاکی و از پارسایی ّ زن
که هم غمگسار است و هم رای زن.
فردوسی.
بفرمود تا ساختند انجمن
هر آن کس که دانا بد و رای زن.
فردوسی.
وگر سستی آرد بکار اندرون
نخواند ورا رای زن رهنمون.
فردوسی.
وزیرجهانجوی گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن.
فرخی.
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن.
نظامی.
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی.
، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم).
- بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور:
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن.
فردوسی.
، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ/ رِ زَ دَ / دِ)
رباب نواز. چنگزن. که رباب را بنوازد. که رباب را بزند: عوّاد، رباب زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
استعمال کردن. مصرف کردن. بکار بردن. رجوع به کار زدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرار زدن
تصویر قرار زدن
مقررداشتن معین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربط زن
تصویر بربط زن
نوازنده بربط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برادرزن
تصویر برادرزن
پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد خوسره
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در بازیهای والیبال و پینگ پونگ و تنیس آبشارمی زند آبشار کوب
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره چتریان که دارای برگهای نسبه پهن با بریدگیهای زیاد میباشد گلهایش زرد رنگ و میوه اش بقطر 2 میلیمتر و درازی یک سانتیمتر است اثنان اسنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار زن
تصویر جار زن
دادزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زن
تصویر تار زن
نوازنده تار (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
برادرزاده
فرهنگ گویش مازندرانی
زن برادر
فرهنگ گویش مازندرانی
برادرجان، نامی تبری برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در حوزه ی شهرستان نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
برادر زاده
فرهنگ گویش مازندرانی
برادر زاده
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع و کشتزاری در نزدیکی شهرستان گرگان، مرتع و کشتزاری
فرهنگ گویش مازندرانی
راه زن، دزد
فرهنگ گویش مازندرانی